منظومه ای که در نظرتان می گذرد اقتباسی است از رستم و سهراب فردوسی . شاعر تا حد معینی کوشیده است تا آن را در شکل و مضمون نو کند. ارزیابی موفقیت وی بر خواننده گرامی است.
لینک پرداخت و دانلود *پایین مطلب*
فرمت فایل:Word (قابل ویرایش و آماده پرینت)
تعداد صفحه:6
فهرست و توضیحات:
مقدمه
هفت خوان رستم
خوان اوّل: بیشه شیر
خوان دوم: بیابان بی آب
خوان سوم: جنگ با اژدها
چون خورشید سر از کوه برزد تهمتن برخاست و تن رخش را تیمار کرد و زین بروی گذاشت و روی براه آورد. چون زمانی راه سپرد بیابانی بی آب و سوزان پیش آمد. گرمای راه چنان بود که اگر مرغ برآن می گذشت بریان می شد. زبان رستم چاک چاک شد و تن رخش از تاب رفت. رستم پیاده شد و ژوبین در دست چون مستان راه می پیمود. بیابان دراز و گرما زورمند و چاره ناپیدا بود. رستم بستوه آمد و روی به آسمان کرد و گفت «ای داور دادگر، رنج و آسایش همه از توست. اگر از رنج من خشنودی رنج من بسیار شد. من این رنج را برخود خریدم مگر کردگار، شاه کاوس را زنهار دهد و ایرانیان را از چنگال دیو برهاند که همه پرستندگان و بندگان یزدان اند. من جان و تن در راه رهائی آنان گذاشتم. تو که دادگری و ستم دیدگان را در سختی یاوری کار مرا مگردان و رنج مرا بباد مده. مرا دستگیری کن و دل زال پیر را بر من مسوزان.»
هم چنان می رفت و با جهان آفرین در نیایش بود، اما روزنه امیدی پدیدار نبود و هردم توانش کاسته تر می شد. مرگ را در نظر آورد و بدریغ با خود گفت «اگر کارم با لشکری می افتاد شیروار به پیکار آنان می رفتم و به یک حمله آنان را نابود می ساختم. اگر کوه پیش می آمد بگرز گران کوه را فرو می کوفتم و پست می کردم و اگر رود جیحون برمن
می غرید به نیروی خداداد در خاکش فرو می بردم. ولی با راه دراز و بی آب و گرمای سوزان دلیری و مردی چه سود دارد و مرگی را که چنین روی آرد چه چاره می توان کرد؟»
درین سخن بود که تن پیلوارش از رنج راه و تشنگی سست و نزار شد و ناتوان برخاک گرم افتاد. ناگاه دید میشی از کنار او گذشت. از دیدن میش امیدی در دل رستم پدید آمد و اندیشید که میش باید آبشخوری نزدیک داشته باشد. نیرو کرد و از جای برخاست و در پی میش براه افتاد. میش وی را بکنار چشمه ای رهنمون شد. رستم دانست که این یاوری از جهان آفرین به وی رسیده است. بر میش آفرین خواند و از آب پاک نوشید و سیراب شد. آنگاه زین از رخش جدا کرد و ویرا در آب چشمه شست و تیمار کرد و سپس در پی خورش بشکار گور رفت. گوری را بریان ساخت و بخورد و آهنگ خواب کرد. پیش از خواب رو به رخش کرد و گفت «مبادا تا من خفته ام با کسی بستیزی و با شیر و دیو پیکار کنی. اگر دشمنی پیش آمد نزد من بتاز و مرا آگاه کن.»
لینک و پرداخت دانلود * پایین مطلب *
فرمت فایل : word ( قابل ویرایش )
تعداد صفحه: 2
مقدمه :
یکی بود یکی نبود.در زمان های قدیم یه نفر بود به اسم گشتاسب که توی یه کشور قدرتو در دست داشت اما خیلی پیر شده بود.احزاب و گروه های سیاسی هی تند و تند بهش فشار می آوردن که از قدرت کناره بگیره.اما گشتاسب نه تنها قصد کناره گیری نداشت بلکه میخواست که قانون اساسی رو هم یه تغییر کوچیک بده و خودشو رییس جمهور مادام العمر بکنه.از طرفی این گشتاسب یه پسر هم داشت به اسم اسفندیار که بدش نمی اومد جای باباش بشینه اما گشتاسب که قضیه رو فهمیده بود اونو فرستاده بود دنبال نخود سیاه که بره و به عنوان نماینده ی دولت دین رسمی رو همه جا برقرار کنه.اسفندیار هم که آدم ورزشکاری بود رفت و سریع دستور پدر رو اجرا کرد و برگشت.گشتاسب این دفعه دیگه بهونه ای نداشت و احزاب هم دیگه ول کن قضیه نبودن.این گشتاسب یه مشاور در امور داخلی داشت که هر موقع کم میاورد به دادش می رسید.آخرش به مشورت اون قرار شد که اسفندیارو بفرستن سراغ رستم که از پهلوونای نامدار روزگار بود و چند دوره در مسابقه ی مردان آهنین قهرمان شده بود.